سرطان، بهترین رویداد زندگی من



ده روزی هست که ایران رو کم کم سیل برداشت ،،، ولی این وسط حالم به معنای واقعی ااز پست های منفی مردم در اینستا بهم خورد ،،، همش تو استوری و تو کپشن می نویسن "بدبختیم ، فلانیم ، بیساریم " ،،، کلا خوب بلد شدیم هی تو سر خودمون بزنیم ،،،

کلا ما مردم جوگیری داریم ،،،


++شنبه ، ده فروردین ، بالاخره رفتم تهرانگردی ،،، دیگه چیکار کنم ، این اوضاع آب و هوا اینقد خرابه که واقعا ریسک هست رفتن به کوه ،،،

صبح حدود ساعت هشت و نیم ، من و آریاناز رسیدیم ایستگاه امام خمینی (مترو) ،،،

خیابونا خلوووت ،،، آسمون آبی ،،، یعنی من هیچ وقت میدون توپخونه رو اینقد خلوت ندیده بودم ،،،(البته از یاعت ده و نیم به این ور ، کم کم خیابونا هم شلوغ شد)

اول رفتیم موزه آثار باستانی کشور هلند ، بعد موزه ی ایران باستان .راستش موزه ی ایران باستان یه مقدار حوصله امو سر برد،،، همه اش سنگ و تبر بود (بیشترش) و البته بعد دیگه آخرا به چیزای قشنگ رسیدیم و ازدوره ی پارینه سنگی اومدیم بیرون ،،(این دو تا موزه نزدیک هم بودن)

آخ که چقد حال کردم با دیدن خیابون سی تیر ،،، تاحالا نرفته بودم و خیلی دوست داشتم اونجا برم ،،، خیابون سی تیر رو رفتیم پایین ، سمت حافظ ، بعد نوفل لوشاتو و رسیدیم به کوچه ی لولاگر ،،، کوچه ی لولاگر جزو آثار ثبت شده ی میراث فرهنگی هست ،،،یه کوچه ی کوتاه ،،، سر و ته کوچه در داره ،،، دو تا ساختمون قرینه و قدیمی روبروی هم در کوچه هست و اینکه قدیمی ترین پیتزافروشی تهران هم اونجاس (از سال 1340) ،،،

و هنوز هم به همون سبک دهه ی چهل به مردم سرویس میده،،، ولی الان تا آخر تعطیلات ، بسته س ،،،

بعد از اونجا ، دوباره برگشتیم خیابون سی تیر ،،، سر زدیم به مرکز تهیه و توزیع صنایع دستی ایران ،،،خیییییلی خوب بود ،،،یه فضای قدیمی ، با پس زمینه ی آهنگ سنتی ،،، روحم به وجد اومد تو اون فضا ،،،

تو همون کافه های خیابونی سی تیر ، ناهار خوردیم ،،، یکی از آرزوهام این بود که اونجا غذا بخورم ،،، تو همون کافه های خیابون ،،، سالمترین چیزی  که میتونستیم اونجا سفارش بدیم پیتزا سبزیجات بود ،،، آخه بقیه اش یا سرخ کردنی بود یا سوسیس و ژامبون ،،، کباب ترکی هم داشتن ولی گوشتش یه جوری بود یعنی شک دارم که گوشت خالص باشه ،،،،

با ولع پیتزامو خوردم و دونه دونه ، لذت های دنیا رو قورت دادم ،،،، نیاز نیست همه اش تو کافه ی لوکس بشینی و حالشو ببری،،، یه وقتایی نشستن رو صندلی های تو خیابون و سفارش پیتزا ، از بهترین لذت هاس ،،،،

بعد از اونجا تصمیم گرفتیم بریم موزه ی جواهرات ،،، پیاده تا خیابون فردوسی رفتیم ،،،عاقا صف خیییییلی طولانی برای موزه بوده ، اغراق نیست اگه بگم بالای 150 نفر تو (حالا یکم بالا و پایبن) تو صف بودن ،،، بی خیال موزه شدیم و گفتیم یه وقت دیگه می ریم ،و بعد دوباره از اونجا پیاده تا بهارستان رفتیم به سمت عمارت مسعودیه ،،،

هر کی با من میاد بیرون ، باید خییییلی اهل پیاده روی باشه ، چون من خودم حاضرم از این سر تهران تا اون سرش رو هم پیاده برم ،،،

خلاصه تهران گردیمون خییییلی خوش گذشت،،،،

  بعدش سوار متروی سعدی شدیم و به خونه برگشتیم ،،،،


++ امروز شهادت امام موسی بن جعفر بود ،،، نمی دونم چرا برای مشهد رفتن ، همت نمی کنم،،،

ولی عوضش رفتم زیارت حضرت معصومه ،،، تنها ،،،وضو گرفتم ،روسری مشکیمو پوشیدم و حالت عزادارگونه رفتم محضر حضرت معصومه س برای تسلیت ،،،

حدود ساعت 11 از یه مسری رو پیاده تا حرم رفتم ،،، یک ساعت پیاده روی کردم ،،، هوا ابری بود ،،، بارون نم نم شروع به باریدن کرد ،،، صلوات شمار تو دستم و هی می گفتم"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"،،، در حین صلوات شمردن ، کلی تو ذهنم ترافیک بود ، ترافیک فکرهای خوب ،،، هی هر چند دقیقه سرمو می آوردم بالا به سمت آسمون و عمیقا می گفتم"خدایا شکرت" ،،،، خدایا شکرت بابت سلامت کامل خودم و عزیزانم ،،، خدایا شکرت بابت رزق و روزی یی که به خانواده ام دادی ،،، خدایا شکرت بابت دوستان خوب ، بابت خانواده ی خوب ،،،، خدایا شکرت از این که تو زندگی و قلب منی ،،،، خدایا شکرت از این که حب اهل بیت تو قلبم گذاشتی ،،، اوووووه چقدر من خوشبختم ،،، چقدر ثروتمندم به لحاظ معنوی ،،، واااقعا به لحاظ معنوی ثروتمندم ،،،اان شالله ثروتمندتر و ثروتمندتر خواهم شد به لطف خدا (ثروت معنوی)

رسیدم حرم ،،، بارون دیگه شرشر می بارید ،،، زیر یه طاق ایستادم ،،، رو به گنبد بودم ،،،اشک تو چشام جمع شد ،،، اشک غم و شادی ،،، اشک غم بابت وفات باب الحوایج ،،، اشک شادی بابت طلبیدنم و الان تو اون فضا بودم ،،،

دسته ها زیر بارون می اومدن ،،،دسته های عزاداری ایرانی ها ، کربلایی های مقیم قم ، نجفی های مقیم قم و ،،،،

یک ساعت تو صحن بودم و با دسته های عزاداری اشک ریختم ،،،تا قبل بیماریم ، واقعا درک درستی از عزاداری برای ایمه نداشتم ، اصلا همه اش فکر میکردم که مردم دارن برای مصیبت های خودشون گریه میکنن تا مصیبت های اهل بیت ،،، ولی الان واقعا به این درک رسیدم ، اصلا اسم امام حسین که میاد یه جوری میشم ، اگر هم تو عزاداری ها اسمشو صدا کنن ، اشکم ناخودآگاه سرازیر میشه ،،، آیا این منم که دارم فقط به خاطر عشق و علاقه به این خاندان دارم اشک می ریزم ، بله ، این منم .،،

وقت اذان شد ،،، رفتم تجدید وضو کردم و تو زیرزمین حرم یه جا نشستم و نماز خوندم ، بعد زیارتنامه و بعد زیارت عاشورا ،،،

تا ساعت 2 ظهر حرم بودم ،،،

موقع بیرون اومدن از حرم ، به دوستم محیا زنگ زدم ،،، بهش گفتم من الان قم هستم و تو حرم کلی یادت کردم ،،،تا سوار شدن به ماشین ، من داشتم با محیا صحبت میکردم ،،،

با زیارت و معنویت ، کللللی به دلم حال دادم و با کلی انرژی و انگیزه ، برگشتم خونه ،،،

الحمدلله رب العالمین ،،،


دیروزنزدیکای ظهر، دوستم سمیه با موبایلش بهم زنگ زد و گفت سونوی BPP چی هست ؟

گذشت تااااااا غروب (قبل اذان)شد و دوباره از خونه اشون بهم زنگ زد و گفت : بعد سونوگرافی امروز ،ماما معاینه ام کرد و الان به خونریزی افتادم و از اون ور هی ترشحات آبکی دارم .یه چند تا سوال پرسیدم و احتمال بالا دادم که این آب کیسه ی آب جنین هست .خلاصه بهش گفتم سریع آماده شو برو بیمارستان .بهش گفتم اگه بخوای من می تونم همراهت بیام .همسرش از پشت تلفن گفت بیا .

آماده شدم و اومدن دنبالم و رفتیم بیمارستان .

بلللله ،وقت زایمان سمیه رسیده و گفتن باید بستری بشه .از اون ور خانواده ی سمیه مسافرت رفتن (همون دیشب تو راه بودن و داشتن برمیگشتن) ،دیگه شوهرش رفت دنبال مادرشوهر ،خواهر شوهرش که از تبریز اومدن .

تا اومدنشون ،رفتم براش پرونده تشکیل دادم و بعد در سالن انتظار نشستم(اجازه نمی دادن برم داخل).سکوت بیمارستان .چند تا خانم باردار با همراهاشون بودن .آخ که چقد من هوس مادر شدن کردم .کلا خیلی احساساتی شدم .فکر میکنم پدر و مادر شدن یکی از عالی ترین تجربه ی یه آدم باشه .

یه دو ساعتی تو سالن انتظار نشستم و اون وسط برای خودم زیارت عاشورا خوندم .

ساعت ده و خورده ی شب ،مادرشوهر اومد ،کارت همراه بیمار رو تحویلش دادم و به جای من رفت .خواهرشو اجازه ندادن حتی بیاد تو سالن انتظار .یه مسخره بازیایی در می اورد این نگهبان که نگو .فقط به همراه بیمار یک نفر اجازه میداد وارد بیمارستان بشه .ولی نگهبان قبلیه خیلی خوب بود و همه رو اجازه میداد.


++امروز صبح (ساعت نه و خورده)به سمیه زنگ زدم.گفت آخر سزارین کردم(خودش طبیعی میخواست).گفت ساعت شش و نیم صبح بردنش اتاق عمل .

الحمدلله حالش خوب بود .گفت هنوز بچه رو ندیده .گفت فقط مادرشوهرش بچه رو دیده و گفته خیلی بانمکه.


++دیشب موقع تشکیل پرونده برای سمیه ،هی داشتن از سمیه سوال می پرسیدن و تو پاسخ دادنا خودمو جای سمیه گذاشتم  و تو دلم به خودم جواب میدادم

مثلا خانم سابقه ی بیماری خاصی دارید؟ تو دلم جواب دادم :بله ،سرطان

خانم سابقه ی مصرف دارویی دارید؟(چه قبلا چه الان ) باز من تو دلم جواب دادم : بله سابقه ی مصرف قرص تاموکسیفن به مدت پنج سال و شش جلسه شیمی درمانی

خانم تا به حال عمل جراحی انجام دادید ؟ و من باز تو دلم جواب دادم : بله سابقه ی ماستکتومی

  و در آخر تو دلم به خودم گفتم تو سالمترین دختر دنیاااااااااایی،بدون شک بیماری یه چیز بود تموم شد و رفت پی کارش .


++امروز جمعه ،شدددددیدا دلم خواست برم کوه .ولی متاسفانه همپا نداشتم .خواهرم که شدیدا سرماخورده .تو گروه کوهنوردی خودمون مطرح کردم ولی بعضیا تنبلی میکردن و بعضیا هم مسافرت بودن .

به دوستم آزاده گفتم گفت کفش مناسب ندارم .راسته اون سری با کفش کتونی نه چندان مناسب با من اومد کوه(تو تابستون )

کوه هم خطرناکه و نمیشه تنها رفت مخصوصا من هم میخواستم خیلی بالا برم .

و اینجوری شد که قسمت نشد امروز برم کوه

دوستام (نیلوفر و سپیده و مریم)گفتن بیا بریم تهرانگردی .گفتم نمی تونم.اونا رفتن سمت بهارستان و نگارستان رفتن

آریاناز گفت بیا شنبه بریم تهرانگردی.گفتم من تا کوه نرم هیییچ جای تهران نخواهم رفت .

خداییش تو دلم مونده یه کوه مشتی رفتن .

آریاناز خودش هم سرما خورده ،هم میخواد بشه .کلا اوضاعی دارن این دوستام .


شنبه باز هم کله ی صبح و هنوز آفتاب طلوع نکرده بیدار شدیم .

یواش یواش وسایلمون رو جمع کردیم(یه مقدار رو شب قبل جمع کردیم و تو ماشین گذاشتیم و فقط خوراکی جات و لیوان و فلاسک و مونده بود).

یه صبحونه ی هول هولکی خوردیم چون چیز خاصی نداشتیم .آماده شدیم و ساعت هفت و ربع کلید اتاق رو تحویل دادیم و زدیم بیرون .

خییلی زود زدیم بیرون چون من روز قبل از پلیس تو حافظیه پرسیدم که اماکن چه ساعتی باز میشه گفت از ساعت 8 صبح .

تصمیم گرفتیم اول بریم آرامگاه سعدی .چون راه رو بلد نبودیم (هر چند که تو راه می پرسیدیم )ولی با این حال کمی مثل پت و مت دور خودمون چرخیدیم (تو شهر) تا دیگه دقیق مسیر به سمت آرامگاه سعدی رو پیدا کردیم و رسیدیم .زود رسیدیم (یک ربع به هشت ).تو ماشین منتظر موندیم و حدود ساعت هشت و ربع باز کردن .

بعد از آرامگاه سعدی رفتیم سمت حافظیه .چقد آرامگاه حافظ زیباست .کلی با معماریش و فضای سبز و قشنگش حال کردم .از همونجا یه جلد دیوان حافظ خریدم(تو کتابخونه ام کم داشتم ) (سیصدهزار خریدم) .

بعد از حافظیه پییییییش به سمت تخت جمشید و خروج از شهر شیراز .

رسیدیم به مرودشت خیییییلی شلوغ بود کللللی ماشین ولی الحمدلله ترافیک روان بود .ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم و بعد از پارکینگ سوار اتوبوس شدیم تا ما رو نزدیک تخت جمشید پیاده کنه .بعد از پیاده شدن رفتم بلیط ورود به مجموعه رو خریدم .چون اونجا پیاده روی و پله زیاد بود ،بابا نمی تونست با ما بیاد بالا و همونجا پایین ،نزدیک مجموعه ،نشست

فکر نمی کردم تخت جمشید اینقد بزرگ باشه و مجوعه ای از کاخ های مختلف .شلوغ بود (تازه اون موقع که ما بودیم به نسبت خوب بود و هر چی به سمت ظهر نزدیک می شدیم شلوغ و شلوغ تر می شد ).

راستش اونجا کمی اعصابم خرد شد .خواهرام و دومادمون تند تند فقط عکس می گرفتن و رد می شدن ولی من دوست داشتم از لیدرهایی که اونجا گذاشته بودن ،تاریخچه ی هر کدوم از کاخ ها رو بدونم .خواهر کوچیکه می گفت می تونی بری تو اینترنت بخونی .اون یکی خواهرم و همسرش هم که تو یه فاز دیگه بودن .خلاصه هول هولکی همه جا رو دیدیم .یه جا روی بلندی آرامگاه بود که دیگه دومادمون گفت من نمیام و خودش و خواهرم رفتن پایین پیش بابا .من و خواهر کوچیکه رفتیم اون بالا .والا این همه راه کوبیدم اومدیم شیراز ،نمی شه که همه اش هول هولکی همه چیز رو دید و رد شد .والا من که به عجول بودنشون اونجور که باید توجه نکردم .

ساعت 12 ظهر از تخت جمشید حرکت کردیم به سمت تهران .تو راه به علامت های " تهران " توجه کردیم و بالاخره افتادیم تو جاده .

در شیراز بهشون گفتم 3 شب بمونیم شیراز ولی خواهرام مخالفت کردن .

هر چند کوتاه شیراز بودیم ولی کللللی خاطره ی خوب از مردم فوووق العاده ش و شهر فوق العاده زیباشون تو ذهن و قلبم حک شد.

هیچ کدوم از باغ های شیراز رو نرفتیم (عمدا نرفتیم چون شلوغه ،برای همین گذاشتم یه فرصت دیگه ).مسجد نصیر الملک هم فرصت نشد بریم .دوست دارم عمارت شاپوری رو دوباره برم

دوست دارم تو محله ها و بازارهای سنتی شیراز قدم بزنم .

دوست دارم یه کافه ی خوب بهم معرفی بشه و برم .

دوست دارم یه جایی که توش فالوده ی مشتی شیرازی میفروشن برم .

دوست دارم سری بعد که اومدم شیراز ،یه تابلوی خاتم کاری از اونجا بخرم(البته باید بهم معرفی بشه که کجا تابلوهای قشنگ دادرن و البته از اون مغازه هایی نباشن که به مردم بندازن .)

کلا دوست دارم حتی جاهایی رو که تو عید دیدم رو دوباره ببینم .

تصمیم دارم تو اردیبهشت دوباره بیام شیراز .حالا یا با خواهر یا با دوست .


++از همون بدو ورودمون به شیراز ،وقتی آدرس می پرسیدیم با روی باز و با حوصله راهنماییمون می کردن (و ما گیج بازی در می آوردیم و تو خیابونا هی دور خودمون می چرخیدیم )(آخه خداییش یه جاهایی علامتها درست مشخص نبود ) .

در کل مردم مشتی و باحال و مهربون و خوش مشرب داره .و منو خانواده ام عاشق مردمش شدیم

بابا میگه حدود چهل سال پیش یه چند وقتی شیراز زندگی کردن .و دیگه بعد از این همه سال هیییچ وقت قسمت نشده دوباره بره شیراز تاااااا عید سال 98که دیگه همه با هم رفتیم .



سلام سلام سلام بچه ها .

ممنون که بیادم بودید ما از شیراز برگشتیم.دیروز چه سیلی راه افتاده بود تو شیراز .

بزار ادامه ی خاطرات شیرازمونو ثبت کنم

تا اینجا گفتم که چهارشنبه سال تحویل شد .پنجشنبه کله ی صبح هم راه افتادیم به سمت شیراز .حدود ساعت سه و نیم اینطورا ما رسیدیم شیراز .دیگه تا هتل پیدا کردیم همونجا از خستگی تو تختامون غش کردیمو خوابیدیم و عملا پنج شنبه دیگه جایی نرفتیم .

جمعه صبح زود برای نماز،خواهر کوچیکه بیدار شد و همه رو بیدار کرد من هم که بودم و نماز بی نماز .دیگه تا نماز خوندن و صبحونه خوردیم ،ساعت 8 صبح زدیم بیرون و رفتیم سمت پارکینگ .گفتیم کجا بریم کجا نریم .از اونجایی که ما تو مرکز شهر بودیم .اول تو راهمون موزه زینت الملوک رو  رفتیم .خییلی قشنگ بود چون صبح زود رفته بودیم خیلی خلوت بود و فقط ما اونجا بودیم .بعد در همون نزدیکی رفتیم نارنجستان .تا وارد حیاطش شدیم ،فضای سبزو گل گلیش خیییلی زیبا بود .قبل از اینکه یه نگاه به اونجا بندازم ،دلم خواست که یه عکس یادگاری با لباس ن قشقایی اونجا بگیرم .همونجا رفتم تو کلبه.لباس رو پوشیدم و خانومه هی بهم ژست میداد و عکس می گرفت و یه مقدار سر ژست گرفتنا و عکس گرفتن معطل شدم ،بعد زود سر ده دقیقه هم عکسمو ظاهر کردن .بعد هم رفتم تو نارنجستان چرخیدم البته باخواهرم .خواهر کوچیکه و بابا و دومادمون نشستن تا من ته و توی موزه رو در بیارم(تو اون تایمی که من عکس می گرفتم اونا برای خودشون چرخیده بودن ).

بعد از نارنجستان سوار ماشینمون شدیمو پیش به سمت خواجوی کرمانی .اولین بارم بود شیراز می اومدم و کلی ذوق کردم از دیدن دروازه قرآن(البته دیروز که وارد شیراز شده بودیم ،دیده بودمش) یه طاووس خوشکل هم اون وسط خیابون درست کرده بودن .دم دروازه قرآن با خانواده ام چند تا عکس یادگاری گرفتیم و بعد رفتیم سمت آرامگاه خواجوی کرمانی که همون نزدیکی بود .چون اونجا پله زیاد داشت ،دیگه بابا نیومد و همون پایین منتظرمون موند .تا اون بالای فضای کوهستانی رفتیم .اون بالا من سفارش فالوده دارم،خواهرام و دومادمون آش گرفتن .یه کاسه آش هم برای بابا خریدیم و با خودمون پایین بردیم .

بعد از اونجا رفتیم سمت حافظیه .ماشین رو پارک کردیم و رفتیم سمت حافظیه .عاقا اینقد شلوووووووووغ بود که نگو دیگه نرفتیم تو و برگشتیم و گفتیم فردا کله ی صبح بریم .

دیگه ظهر شده بود .برگشتیم هتل .ناهار خوردیم .من با خودمون فیله ی بوقلمون آورده بودم .همونو با قارچ و گوجه ساندویچ کردیمو خوردیم .یه کوچولو استراحت کردیم و منو خواهرام زدیم بیرون .بهنام (دومادمون )گفت من نمیام میخوام بخوابم .از اون ور چون ما میخواستیم کلی پیاده روی کنیم و بابا نمی تونه ،بابا هم موند تو هتل پیش دومادمون .ساعت دو و نیم ظهر از هتل زدیم بیرون .همینجور پیاده داشتیم می رفتیم و از یه مغازه دار(بستنی و آبمیوه فروشی)پرسیدیم که این حوالی چه اماکن دیدنی یی هستن .بهمون آدرس ارگ کریمخان رو داد.پیاده رفتیم و سر از ارگ در آوردیم .اول رفتم سه تا بلیط گرفتم برای ارگ کریمخان ،حمام وکیل و موزه پارس

تک تکشون رو رفتیم .ارگ شلوغ بود ولی موزه خلوت تر بود و راحت میشد دیدن کرد و عکس گرفت .حمام هم خیلی شلوغ بود .بعد رفتیم مسجد وکیل رو دیدیم .بازار وکیل رو هم رفتیم .اونجا یه فرش رنگی رنگی خوشکل دیدم (برای روی میز تحریرم .با نخ بافتنی بود )،بدجور چشممو گرفته بود ولی گفتم شاید جلوتر چیز خوشکل تری ببینم ولی نه به اون خوشکلی و نه به اون کیفیت ندیدم .سرای مشیر هم رفتیم .

بعد تو راه برگشت به هتل یه سر هم به عمارت شاپوری زدیم .بسیار زیبا بود .دوست داشتم اونجا تو کافه اش بشینیم ولی متاسفانه شلوغ بود .

برگشتیم هتل .برای شام دومادمون دعوتمون کرد و به یه رستوران سنتی اونجا رفتیم .من دوست داشتم کلم پلوی شیرازی بخورم ولی نمی دونستم کیفیت برنجش چطوره برای همین بیخیال شدم و دیزی سفارش دادم .بعد شام هم رفتیم شاهچراغ .با خودمون ماشین نبرده بودیم و یه تاکسی دربست گرفتیم تا شاهچراغ .راننده تاکسی یه مرد میانسال از اون شیرازی های باحال بود

چقد شاهچراغ قشنگه .ما شب رفتیم .خلوت بود .عاشق حیاط و معماری قشنگش شدم .

این از روز جمعه ی ما و روز دوم حضورمون در شیراز .

من پیشنهاد دادم که چهار روز شیراز بمونیم.بنده خدا دومادمون حرفی نداشت ولی خواهرام مخالفت کردن و گفتن فردا(شنبه )برگردیم


امروز دوستم نگار اومد مرکز تحقیقات سرطان ،،،

میخواد با دکتر ؟؟؟ صحبت کنه ببینه بافت همراه با توده ی سرطانی بیمار رو بهش میدن یا نه(برای کارای تحقیقاتیش میخواد)

امروز الکی الکی منو کشوندن مرکز تحقیفات سرطان ،،، هییییچ کاری نداشتیم ،،، فقط من بودمو نگار و نازنین و ریحانه (از دانشجوها) ،،،،

من ساعت 8 صبح اونجا رفتم ، دیگه ساعت ده و خورده ی صبح نازنین بهم گفت کاری نداریم میتونی بری،،،

خلاصه به نگار پیشنهاد دادم که میاد ولیعصر گردی ،،،،قبول کرد ،،،

سمت توانیر بودیم که گوشیم زنگ خورد ،،، منشی دکتر ف (استادم) بود ،،،، بهم گفت  دکتر میگن امروز اومدی ؟ گفتم بللله من اول وقت اومدم ، و نازنین اومد پیش دکتر و دکتر بهش گفته که کارای من (ریل گذاشتن) میمونه برای بعد عید و دیگه چون کاری نبود اومدم بیرون ،،،،

بهم گفت آهااان ، دکتر فقط میخواد ببینه با نازنین هماهنگ کردی یا نه ،،،،

یعنی من شناس آوردم امروز رفتم مرکز تحقیقات سرطان ،،، وگرنه اگه نمی رفتم دیگه خدا داند چه پیش آید ،،،

بزار کارام تموم بشه ، دل پری دارم از مقاله بازی اساتید ، فشار روی دانشجو اون هم با حداقل امکانات (توی این تحریم ها) و ،،،،،البته انگار همه جا همینه ،،،، اووووووف ،،، چه ذوق و  انگیزه ای داشتم برای شروعش ،،،، البته هنوز دارم ولی دیگه اصلا دوست ندارم اینجا بمونم ،،،،


++نگار تو چهارراه ولیعصر ازم جدا شد ،،،

من هم یه مقدار پایین تر رفتم تا جمهوری و دیگه از اونجا BRTسوار شدم  پیش به سمت خونه،،،


++مضطربم ،،، یه آشوبی تو دلمه ،،،

من بهتون میگم منشاش کجاس ،،، چون چند روزیه نمازام قضا میشه ،،، مثلا صبح رو اول وقت میخونم ، ظهر اول وقت میخونم ولی شب از خستگی جنازه ام میرسه خونه ، فقط دست و صورتمو میشورم ،شام میخورم و دیگه تو تختم غش میکنم ،،،


++البته نمی دونم چرا روزای آخر سال ،آدم مضطرب میشه،،،،


++سال 98 ان شالله فارغ التحصیل میشم ،،،

طرح بی طرح ،،،

بعدش باید بکوب بشینم برای اهداف دیگه ام خرخونی کنم ،،،


++همچنان خانواده ام اصرار دارن (خواهرام و دوماد) بریم شمال ،،،اون همه شلوغی ،،، قیمت های بالای ویلاها و چیزای دیگه برای مسافران و ،،،،

من گفتم نه ،،،


++امروز نامه از دادگاه اومده خونه امون ،،، همون آقاهه که با ماشینش به بابا زد و در رفت حالا به دادگاه گفته پول ندارم بدم ،،،

به دومادمون گفتم فردا باهام بیاد دادگاه ،،، قضیه ی پول نیست ، ما اصلا کوتاه نمی یاییم چطور وقتی تصادف کرد و سه ساعت بابامو با اون لگن شکسته تو خیابون ول کرد و در رفت (به لطف دوربینا ، متهم فراری رو گرفتن) فکر اینجا رو میکرد ،،، از این سمند زردای خطی هست ،،، هفت ماه بیمه اش تموم شده بود و راست راست تو خیابونا مسافرکشی میکرد ، فکر این روزا رو میکرد ، مردک احمق ،،،

یاد اون روزایی که بابام تو بیمارستان چه عذابی کشید ،،، عمل سنگین ،،، چقدددد آمپول و قرص های مسکن .واااای بیچاره برادرم چقد اذیت شد ،،، چقد ما اذیت شدیم و روز و شب نداشتیم ،،،، اون وقت آقا در رفته بود و الان میخواد رضایت بدیم ،،،

من به پدرش هم گفتم اگه مثل آدم بابا رو می رسوند بیمارستان و بعد مثل آدم بهمون میگفت که بیمه ام تموم شده و از این حرفا ، واقعا کوتاه می اومدیم.،،،


++دیروز بعد مدت ها این پا اون پا کردن ، بالاخره گوشی خریدم ،،،گوشی سامسونگ نوت 9 ،،،

آریاناز ساعت حدود دو و نیم سه کارش تو بیمارستان تموم میشد و باهاش بیرون متروی سعدی قرار گذاشتم ،،،، غلغله بود ، همه برای خرید عید اومده بودن،،،

من زودتر رسیدم ،،،

دیگه تا آریاناز اومد، نمی دونستیم چطوری بریم تا خیابون حافظ ،،، پرسیدم و بعد سوار اتوبوس شدیم و دو ایستگاه پایین تر پیاده شدیم،،،

اول پاساژ چارسو رفتیم ،،، سرگیجه گرفتیم از بس هر مغازه ای حرف متفاوت ، قیمت متفاوت میداد ،،، یکی میگفت با گارانتی 18 ماهه با این قیمت ، یکب میگفت بخاطر تحریم ایران ، الان گارانتی بی معناس و فقط الکی پول می دید ، یکی می گفت بجای خرید گارنتی دار ، برید گوشی رو بیمه کنید و ما خودمون براتون بیمه میکنیم و کللللی قیمت های متفاوت برای خرید گوشی ، یکی نه میلیون و هفتصد ، یکی ده و خورده ، یکی یازده و الی ماشالله،،،

واقعا سردرد گرفتیم ،،، دیگه دوستم دست به دامان دوست یکی از آشناهای نزدیک شد و پیش ساشا رفتیم ،،، راهنمایی های لازم رو بهمون داد ،،،

نمایندگی رسمی سامسونگ در پاساژ چارسو طبقه ی همکف بود ،،، دیگه دست از مغازه ها کشیدیم (مغازه هایی که ادعای نمایندگی سامسونگ داشتن ، هر چند من قبلش از تو سایت سامسونگ، آدرس نمایندگی رسمی در تهران رو نوشتم) ،،،،

قبل از اینکه از پاساژ چارسو بخریم ، گفتیم یه سر به نمایندگی رسمی دیگه ی سامسونگ تو بازار موبایل ایران بزنیم ،،، یه نقدار پایین تر از چارسو بود ،،، رفتیمو دیگه از همونجا خریدم ،،،جالب اینه که حتی نمایندگی های رسمی سامسونگ در ایران ، هر کدوم قیمت هایی که می گفتن متفاوت بود ، بهترینشون نمایندگی یی که در بازار موبایل ایران و در طبقه همکف بود ، هست،،،،

من پولم به صورت ارز بود و خوب اونارو چنج کردیمو گوشی خریدم ،،، ولی تعجب کردم از اون همه آدمی که مثل من اومده بودن میلیون ها پول برای خرید موبایل بدن ،،، آخه قبلش همش دوستم میگفت باباااا hdn الکی این همه پول برای گوشی نده و از این حرفا ،،،، با اینکه تصمیمم برای خرید جدی بود ولی یه لحظه ته دلم لرزید که این همه پول برای یه گوشی!!!،،،،

ولی بعد تو دلم به خودم دلداری دادم ، من خداییش چندین ساله که گوشی نخریدم ،،، بعد از اینکه گوشیم خراب شد با یه گوشی نوکیای ساده سر کردم (همون دکمه ای ها ، نمیدونم اسمشون چیه ، همونایی که هیچ قابلیتی ندارن و فقط میتونی باهاش تماس بگیری) ،،، ولی یه تبلت نوت از استرالیا گرفتم ، و تمام کارام با اون بود ، الان هم دارم با یار دیرینم تبلتم پست میزارم ،،،

برای همین دیگه بعد چند سال بی موبایلی ،یه موبایل فوق العاده برای خودم خریدم ،،،

آخ نگم براتون وقتی موبایل نداشتم در این مدت ، یا با گوشی خوب دوستام ، یا تو سفرهای خانوادگی با گوشی آیفون خواهرم عکس میگرفتم ، کلا برای منی که عشق عکسم ، نداشتن گوشی با دوربین خوب یه معضل بود،،،

یکی از دلیل اصلیم برای خرید نوت 9، دوربین با کیفیتش و قدرت باطری بالا (4000 میلی آمپر). و خوب کلی قابلیت های بالا ،،،،

بین نوت 9 و آیفون XS مونده بودم که نوت 9 در کل بالاتر بود و دیگه خریدمش ،،، مبارکم باشه ،،، ان شالله باهاش کلی زنگ به این و اون بزنم و خبرهای خوب بدم و کلی هم بهم زنگ بزنن و خبر خوب بدن ،و کلی عکسای خوب با دوربینش ثبت کنم ،،،

در ختم کلام در مورد خرید موبایل ، واقعا بازار آشفته ای داریم ، اوضاع خراب تر از این حرفاس ،،، بخاطر تحریم ها ،،، از اون ور هم بعد عید سایت گمرک بسته میشه و دیگه قوز بالا قوز و دوباره قیمتا نور علی نور میشه ،،،


++امروز ساعت 10 صبح دفاع دکتر یادگاری هست و من نتونستم برم ،،، ان شالله به بهترین نحو و با نمره ی کامل دفاع کنه ،،،

با بچه ها پول گذاشتیم و آزاده زحمت کشید و یه دستبند طلا (از اون جینگولیای شیک) براش خریدیم ،،،


++هفته گذشته ، روز چهارشنبه 22 اسفند ، جشن شکرانه ی پایان سال رو داشتیم ،،، عاااالی عاااالی عااااالی بود ،،،، کلی چیزای خوشمزه خوردیم ، خواننده هم داشتیم که با همکاری یکی از آقایون دکتر که ساز میزد ، کلی از موسیقی لذت بردیم ،،،

کلی برنامه های متنوع و خودمانی ،،،،،

کلی عکسای خوشکل گرفتیمو خاطره ی اون روز ثبت شد ،،،،


++سال تموم سد و من هنوز آنتی بادی هام ، به سلول های سرطانی اتصال ندارن ،،،،

آنتی بادی هایی که تولید کردم ، خالص هستن و واقعا تو تست SDS PAGE هیچ گونه باندی مشاهده نکردم ،،،،،

باند آنتی بادیم خیلی شارپ و عالی بود و توقع داشتیم وقتی روی سلول سرطانی میریزیم سریع به رسپتور بچسبه و رسپتور رو بلاک کنه ، ولی متاسفانه جواب نگرفتیم ،،،

دو بار با دو روش مختلف آنتی بادی تولید کردم ولی هر دو بار آنتی بادی هام binding نداشتن ،،،، حالا به سلول های سرطانی مشکوک شدیم ، شاید ایراد اونجا باشه ، متاسفانه نتونستم قبل عید کاری بکنم چون تستی که برای بررسی سلول سرطانی میزارن رو من بلد نبودم و استادم محولم کرد به نازنین ،،، بنده خدا خود نازنین کلی کار داشت،،، حالا قرار بود دیروز نازنین برام تست بزاره ، من هم دیروز مرکز تحقیقات سرطان نرفتم و فعلا بی خبرم که چی به چی شد ،،،،


++این چند وقت علاقه ام به سمت کتاب های تاریخی ی رفته ،،،،

بهتون قول داده بودم بعد تو یه پست بنویسم که سال 97 چه کتابایی خوندم ،،،،


++ یکی از دوستان اینستاگرام ، برای شوی یی که داشت منو دعوت کرد (البته دیروز پریروز بود)  و من باز نتونستم برم ،،،،

چندین باره هی قراره همو ببینیم و نمیشه ،،،،


++و اما برنامه ی عیدمون ،،،

والا من که اگه به خودم باشه دوست دارم خونه باشم و از سکوت و آرامش خونه لذت ببرم ، به مطالعات علمیم برسم و این وسط هم برای هوا خوردن آخر هفته ها رو کوه برم ،،،

ولی بچه ها و دومادمون اصرار دارن بریم سفر ،،،

من میگم بریم سمت غرب کشور ، یعنی سنندج و مریوان و اون طرفا ،،،، میگن نهههه اونجا سررررده و جاده هاش خطرناکه،،،

من میگم بریم سمت جنوب مثلا کرمان ، یزد و شیراز و بوشهر و اونطرفا ،،، میگن واااااااای دوره ،،،،

ته دلم دوست دارم بریم شمال و اتفاقا همه با شمال رفتن هم موافقن (انگار که شمال نه دور!!!!  و نه جاده هاش خطرناکه!!!!!)،گفتم بریم ویلا بگیریم فومن ،،، من عاشق فومن شدم و بعد اون وسط بریم بچرخیم مثلا یه صبح تا عصر بریم ماسال ، یا ،،،،،من هم میتونم دوباره برم قلعه رودخان و دوباره 1200 تا پله تا خود قلعه برم ،،، ولی خواهرکوچیکه گفت نهههههه بابا ، بربم ماسال جا بگیریم ،،،، حالا از اختلاف نظرات که بگذریم چون بالاخره یه جوری با هم راحت کنار میاییم ، عاااقا قیمت ویلاها سر به فلک ،،،، ویلایی که ما تو آذرماه گرفته بودیم ، الان دقیقا دوبرابر قیمته ،،،

من که دیگه تهش  بهشون گفتم عاقا بیخیال ، عید رو نریم جایی ، ولی بعد عید که دیگه خلوت میشه یه سفر به شیراز و شمال میتونیم بریم ،،،،

دیگه فعلا واقعا نمیدونم چی میشه ،،،،

خواهرم با همسرش هم قراره یه چند روزی رو پیش اقوام همسرش برن کرمونشاه ،،،،



++دو سه هفته ی گذشته ، دوست و همسایه ی دوران ابتداییم مهتاب ، برگشتن شهرشون گیلان ،،، فکر کنم سی و اندی سال یا شاید چهل سال از گیلان اومده بودن بیرون،،،،

کللللی با دوستان دوران مدرسه ام دلتنگ مهتاب میشیم ،،،، ولی با این احوال باز هم حداقل تو ایرانه و میتونیم همو راحت ببینیم ،،،،


++هفته ی گذشته رفتم دندونپزشکی ،،، دندونامو معاینه کرد ، الحمدلله همه سالم بودن ، فقط دندون عقلم پوسیدگی داشت که اون هم کشیده شد ،،،،


++اگه بخوام از افکار این روزهام براتون بگم ، اینه که دلم یه هیجان میخواد ،،،واقعا اگه بل کل فارغ التحصیل شده بودم ، دوست داشتم برم سفر ،،، از اون سفرهایی که تو هاستل یا تو خونه ی میزبانان بومی یی که تو سایت کوچ سرفینگ پیدا میکنی ، برم ،،، درسته سخته ولی بنظرم ارزش تجربه کردن رو داره و من قابلیت این ریسک پذیری هارو دارم ،،،،


دیشب ساعت 6 عصر با دوستم الهه قار داشتم ، با ماشینش اومد دنبالم ،،،

تصمیم گرفتیم بریم کافه ،،

یه دو ساعتی تو کافه نشستیم ،،، کللللللللللی حرف زدیم ،،، حرف های روانشناسانه ، امیدبخش ،،،

از خودمون گفتیم ،،،،

یه همچین قرار دونفره ای میخواستم ،،، بدون این که بفهمم زمان چگونه نب گذرد ، حرف بزنیمو حرف بزنیمو حرف بزنیم ،، حرف هامون بر اساس کتاب هایی که خونده بودیم ،،، الهه کتاب های روانشناسی بیشتر میخونه ،،،


++الان الهه ، عضو هییت علمی یکی از دانشگاه ها هست ،،،

دختر سخت کوش ، با اراده ،،،


ساعت حدود نه شب هم برگشتیم خونه،،،



یعنی این آنتی بادی های جدید که با روش جدید دارم می سازم ، خون به دلم کردن ،،، چقددددد محلول سازی داره پروتکلش ،،،

پروسه ی کار یه طرف ، رو اعصاب رفتن دکتر کیمیا یه طرف ،،، جو آزمایشگاه عمومی متشنج شد ،،، بابا میخوای به دانشجو چیزی یاد بدی ، نیاز نیست سر دانشجوها با تن صدای بلند و حالت تهاجمی بگی ،،،همیشه فضاهایی که آدمای توش ، موقع حرف زدن حالت تهاجمی و عصبی دارن ، خییییلی بهم استرس وارد میکنه ،،،

وسط کار ساخت آنتی بادی ، یه ده دقیقه ای رفتم بالا ، همون اتاق دانشجویان ،،، از ته دل تو بغل آنا گریه کردم ،،، بچه ها چیزی ازم نپرسیدن که چی شده ، چون میدونن چقددددد مراکز تحقیقاتی فشار رو دانشجو هست ،،، چون خودشون خون دل ها خوردن سر طرح هاشون ،،،

گریه امو کردم ، بغل صورتمو با یه لیوان آب خنک شستم و دوباره برگشتم پایین ،،، و ادامه کار ،،

خدایا خدایا ، ان شالله ایندفعه در مرحله ی function assay که میخواییم اثر این آنتی بادی رو سلول های سرطانی رو بسنجیم ، جواب بگیرم ،،،

واااقعا زندگی کردن ، کار کردن در ایران به معنای واقعی اعصاب پولادین میخواد .،، حداقل تو تهران که اینطوره ،،، از صبح که از خونه میزنیم بیرون .تو مترو یا BRT با آدمای عصبی (حاصل فشارهای زندگی)  مواجه میشیم تا توی محیط های آکادمیک و علمی ،،،


++سوپروایزرم یه آدم خاصیه ،،، و همیشه هم خودش رو به لحاظ علمی خیلی بالا میدونم ،،، یه غرور خاصی در کار و رفتارش هست ،،، حالا اینا به من ربط نداره و روی من اثر نگذاشت ولی نمیدونم بین سوپروایزر و استاد راهنمام چی گذشته که پریروز استاد راهنمام بهم گفت دیگه باهاش کار نکن و برای ادامه ی روند کار با آقای دکتر ج و سوپروایزر بخشcell cultur صحبت شده ،،،

آقا من نه سر پیازم نه ته پیاز ، اون وقت سوپروایزرم ، دیروز اعصاب خوردی هاشو رو من خالی کرد ،،، با حرفاش ،،، با برداشت های غلطش ،،،

دیروز به نازنین گفته به hdn بگو مدیون هست اگه از پروتکل ها و مقالاتی که با هم خوندیم در روند کارش استفاده کنه  ،،،، بله بله بله ، با یه همچین آدمایی طرفم ،،، حالا خداروسکر هیچ پروتکلی با هم ننوشتیم ،،، اون چند تا مقاله  رو هم دیلیت میکنم ،،، چیزی که زیاده مقاله ،،،اعضای دپارتمان ها چشم دیدن همدیگه رو ندارن ، مخصوصا سوپروایزرها ، و این وسط فشار رو روی دانشجو میارن ،،،

واقعا اونایی که تو ایران برای تخصص ، مخصوووووصا اگه کارهای تحقیقاتی دوست دارن ، با چه انگیزه ای ادامه تحصیل میدن؟! ،،، اینجا هیشکی چشم دیدن پیشرفت های همو ندارن ، اینجا در محیط علمی ، خاله زنک بازی زیاده که نمیزاره تمرکز کنی روی کارت ،،، اینجامنم منم افراد زیاده ،،،،


منظورم از اینجا "ایران"  و مراکز تحقیقاتی ،،،،

حداقل تجربه ی من این بود ،،، البته تجربه ی من و خیلی دوستان دیگرم در مراکز دیگر ،،،

تازه مرکز ما جز بی حاشیه تربن و خوب هاست ،،،


++هنوز اون بار روانی یی که دیروز روم داشت ، از بین نرفته ،،،

میخوام امروز با دوستم الهه ، دانشجوی دکترای یکی از دانشگاه های تهران درجه یک فنی مهندسی ، برم بیرون ،،، خیلی وقته ندیدمش ،،،


++دعا کنید این سری آنتی بادی هام به سلول های سرطانی متصل بشن ،،،

تولید پروتیین در آزمایشگاه ،واااااافعا دقت بالا ، صبر و حوصله و البته محاسباتی هات هم باید خوب باشه ،،، مثلا مسلط به مسایل مربوط به مول و مولار و مولاریته و گرم و میلی مول و میکرو لیتر و تبدیلشون به همدیگه باشه ،،،


من برم روزمو شروع کنم ،،،ساعت 7 صبح بیدار شدم ، الان هم ساعت 8:15 هست ،،،


امروز کلی تو مرکز تحقیقات سرطان از دست دکتر کیمیا اعصابم خرد شد ،،، آخه آدم اینقد غد ،،، خوب اشتباه گفتی ، چرا منکر میشی و اصرار داری که دقیق ترین آدم هستی ،،،

یعنی تا خود ظهر رو اعصابم بود ،،،

ظهر با منشی استادم حرفم شد چون از دهنم حرف گذاشته بود ،،، چنان برافروخته شده بودم که نگو ،،، اه حالم از این خاله زنک بازی ها در محیط علمی بهم میخوره ،،،


++با حال بدی از مرکز زدم بیرون ،،، خیلی به خودم مسلط شدم که گریه نکنم ،،،


++تو راه برگشت به خونه ، دوباره زیارت عاشورا خوندم (آخه من همیشه هر روز صبح ، روزمو با خوندن زیارت عاشورا استارت می زنم) ،،، کلی صلوات فرستادم تا آروم بشم ،،،


++باز هم روز مادر شد و غم عالم به دلم نشست

خواهرام امروز سرخاک مامانم رفته بودن و سنگ قبرش رو گلبارون کرده بودن ،،،

من هم فقط براش اشک ریختم،،،

مااااادر ،،،، ماااامااان.،،،این کلمه رو سال 79 ، مرگ از ما ید،،،



بدون اغراق شما تنها کسانی هستید که می تونم راحت از نگرانیام و استرس هام براتون بگم .

و من می نویسم از امروزم .

همین دقایقی پیش داشتم تو اینستا برای خودم می چرخیدم که یکهو به پیج یه دخترخانم 31 ساله برخوردم ،مبتلا به سرطان اولین پستش رو آوردم و نشستم به خوندن .استیج سه بیماری هست و الان درگیر درمان .

یه عکس از کوتاهی موهاش گذاشته بود .واااای استرس عجیبی گرفتم .تمام نگرانی ها و استرس های  اون دوران رو سرم آوار شد .والا استرسی که الان آدم سراغش میاد ،بیش تر از اون زمانی هست که تو درگیر بیماری و مصیبت هاش هستی.

طبق معمول پناه می برم به خدا.امشب ،شب جمعه س و میرم زیارت و دعا کمیل خواهم خوند و باز با دعا و نماز به خودم یادآوری میکنم که این استرس ها الکیه دخترررررر .خدا هست .تو که سلامتی ،پس چته .ولی شما نمی تونید درک کنید این حرفمو که هرچقد آدم مثل من ،قوی باشه ،باز یادآوری یه سری خاطرات بدجور به آدم استرس میده .

واااای خدایا ،من اگه تورو نداشتم چه می کردم .قطعا خیلی وقت بود که مرده بودم .

خدایا من می دونم پر از اشتباهم .می دونم یه وقتایی اون بنده ی مخلص تو نیستم ولی لطفا به طور ویژه هوامو داشته باش.هوای دلمو .تو خودت بهتر میدونی که تنها آرامش دهنده ی حقیقی برای من ،خودتی و بس .

مرررسی که برام خدایی می کنی .

مرررسی که منو اینقد لایق دونستی که رفیق و همدمم بشی .تو بهترین دوست منی .

خدایا چطور میشه کسی رو ندیده اینقد دوست داشت .من عاشق توام .تو صمیمی ترین و مهربونترین و عشق ترین دوست من شدی (از دوران بیماری تا به الان ) .

خدایا من با ذره ذره ی وجودم ،مخلصتم و عاشقانه می پرستمت .


++قبل از نوشتن این پست ،و دقیقا بعد از اومدن بیرون از اینستا ،به دوست صمیمی و خانوادگیمون ،آزاده زنگ زدم .نگرانی فکریمو بهش گفتم .بعد هم بهش پیشنهاد دادم که فردا صبح زود بریم با هم یه ورزش مشتی بکنیم .


حدود دو سه هفته ای هست که وبلاگم پابلیک کردم و از حالت رمز دار در آوردمش .

حالا میخوام دوباره رمزدارش کنم .

قسمت کامنت رو باز می زارم تا دوستان جدید ،آدرسی از خودشون بزارن تا بنده بتونم رمز رو بهشون بدم .


++الان تو قطار نشستم .به سمت خانه


++ان شالله طی چند روز آینده با یه پست طومارمانند برمیگردم(بعد از رمز دار کردن وبلاگ)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فیلم و سریال مُهَیّا ساغر چت دل‌نوشت های من ... سينک گرانيتي کف سابی و نماشویی09122180224 اخبار بلاکچین همه چیز درباره خشم Mike