دیروزنزدیکای ظهر، دوستم سمیه با موبایلش بهم زنگ زد و گفت سونوی BPP چی هست ؟

گذشت تااااااا غروب (قبل اذان)شد و دوباره از خونه اشون بهم زنگ زد و گفت : بعد سونوگرافی امروز ،ماما معاینه ام کرد و الان به خونریزی افتادم و از اون ور هی ترشحات آبکی دارم .یه چند تا سوال پرسیدم و احتمال بالا دادم که این آب کیسه ی آب جنین هست .خلاصه بهش گفتم سریع آماده شو برو بیمارستان .بهش گفتم اگه بخوای من می تونم همراهت بیام .همسرش از پشت تلفن گفت بیا .

آماده شدم و اومدن دنبالم و رفتیم بیمارستان .

بلللله ،وقت زایمان سمیه رسیده و گفتن باید بستری بشه .از اون ور خانواده ی سمیه مسافرت رفتن (همون دیشب تو راه بودن و داشتن برمیگشتن) ،دیگه شوهرش رفت دنبال مادرشوهر ،خواهر شوهرش که از تبریز اومدن .

تا اومدنشون ،رفتم براش پرونده تشکیل دادم و بعد در سالن انتظار نشستم(اجازه نمی دادن برم داخل).سکوت بیمارستان .چند تا خانم باردار با همراهاشون بودن .آخ که چقد من هوس مادر شدن کردم .کلا خیلی احساساتی شدم .فکر میکنم پدر و مادر شدن یکی از عالی ترین تجربه ی یه آدم باشه .

یه دو ساعتی تو سالن انتظار نشستم و اون وسط برای خودم زیارت عاشورا خوندم .

ساعت ده و خورده ی شب ،مادرشوهر اومد ،کارت همراه بیمار رو تحویلش دادم و به جای من رفت .خواهرشو اجازه ندادن حتی بیاد تو سالن انتظار .یه مسخره بازیایی در می اورد این نگهبان که نگو .فقط به همراه بیمار یک نفر اجازه میداد وارد بیمارستان بشه .ولی نگهبان قبلیه خیلی خوب بود و همه رو اجازه میداد.


++امروز صبح (ساعت نه و خورده)به سمیه زنگ زدم.گفت آخر سزارین کردم(خودش طبیعی میخواست).گفت ساعت شش و نیم صبح بردنش اتاق عمل .

الحمدلله حالش خوب بود .گفت هنوز بچه رو ندیده .گفت فقط مادرشوهرش بچه رو دیده و گفته خیلی بانمکه.


++دیشب موقع تشکیل پرونده برای سمیه ،هی داشتن از سمیه سوال می پرسیدن و تو پاسخ دادنا خودمو جای سمیه گذاشتم  و تو دلم به خودم جواب میدادم

مثلا خانم سابقه ی بیماری خاصی دارید؟ تو دلم جواب دادم :بله ،سرطان

خانم سابقه ی مصرف دارویی دارید؟(چه قبلا چه الان ) باز من تو دلم جواب دادم : بله سابقه ی مصرف قرص تاموکسیفن به مدت پنج سال و شش جلسه شیمی درمانی

خانم تا به حال عمل جراحی انجام دادید ؟ و من باز تو دلم جواب دادم : بله سابقه ی ماستکتومی

  و در آخر تو دلم به خودم گفتم تو سالمترین دختر دنیاااااااااایی،بدون شک بیماری یه چیز بود تموم شد و رفت پی کارش .


++امروز جمعه ،شدددددیدا دلم خواست برم کوه .ولی متاسفانه همپا نداشتم .خواهرم که شدیدا سرماخورده .تو گروه کوهنوردی خودمون مطرح کردم ولی بعضیا تنبلی میکردن و بعضیا هم مسافرت بودن .

به دوستم آزاده گفتم گفت کفش مناسب ندارم .راسته اون سری با کفش کتونی نه چندان مناسب با من اومد کوه(تو تابستون )

کوه هم خطرناکه و نمیشه تنها رفت مخصوصا من هم میخواستم خیلی بالا برم .

و اینجوری شد که قسمت نشد امروز برم کوه

دوستام (نیلوفر و سپیده و مریم)گفتن بیا بریم تهرانگردی .گفتم نمی تونم.اونا رفتن سمت بهارستان و نگارستان رفتن

آریاناز گفت بیا شنبه بریم تهرانگردی.گفتم من تا کوه نرم هیییچ جای تهران نخواهم رفت .

خداییش تو دلم مونده یه کوه مشتی رفتن .

آریاناز خودش هم سرما خورده ،هم میخواد بشه .کلا اوضاعی دارن این دوستام .


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : سمیه ,گفتم ,دادم ,خیلی ,سابقه ,خانم ,جواب دادم ,سالن انتظار ,بریم تهرانگردی ,تهرانگردی گفتم ,رفتن آریاناز ,سالن انتظار نشستم
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Stephen گروه کسب و کار گیم اور وبلاگ کسب درآمد با ارز دیجیتال آشپزی حباب بي هوا خودنویس بهترين و جديد ترين اخبار آريا تهران سفرهای یک روزه هنر زندگی | مشاوره روانشناسی ام تي خبر